کد مطلب:314024 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:141

یا اباالفضل العباس، آن دستهای بلند قلم شده ات را...
جناب حجةالاسلام و المسلمین آقای حاج شیخ احمد خدایی زنجانی مرقوم داشته اند:

در یكی از روزهای بلند تابستان (ظاهرا سال 1332 ش بود) چند نفر ژاندارم وارد روستای ما شدند و به طرف خانه ی كدخدای ده كه یك نفر مهاجر روس بود، رفتند. تا چشم اهالی ده به ژاندارمها افتاد، صدای گریه و شیون از بیشتر خانه ها بلند شد، مخصوصا آنها كه پسر جوان در سن سربازی داشتند، می دانستند كه این ژاندارمها برای سربازگیری و خالی كردن جیب مردم زحمتكش و تهیدست آمده اند.

طولی نكشید كه جارچی ده، با صدای بلند و رعب انگیز خود جریان را به اهالی خبر داد و از آنها خواست هر چه زودتر جوانها را بفرستند برای خدمت به وطن و افزود: هر كس فرار كند و یا پنهان شود، چنین و چنان خواهد شد.

از آن طرف دلالهای كدخدا وارد عمل شدند و كسانی را كه می دانستند می شود با آنها معامله كرد، یافته از هر كدامشان به تناسب وضع مالیشان مبلغی پول یا گوسفند و قوچ گرفتند و اعزام فرزندانشان را برای مدتی به عقب انداختند یا احیانا برای آنها معافی درست كردند.

یكی از برادران من هم در سن سربازی بود، و شاید چند سال هم از زمان سربازی وی گذشته و در هر حال باید اعزام می شد. مرحوم پدرم چون اهل رشوه و بند و بست نبود، همان شب كه فردای آن باید سربازها به پاسگاه باسمنج تبریز اعزام می شدند، به برادرم گفت:

فرزندم، من نه اهل رشوه هستم و نه چنین پولهایی دارم. برو به امان خدا؛ یا اعزام می شوی و یا برمی گردی.

صبح فردا برادرم، در میان گریه و زاری افراد خانواده مخصوصا مرحوم مادرم و دیگر افراد فامیل، عازم پاسگاه شد. درست یادم نیست عصر همان روز بود یا فردای آن روز، افرادی كه اعزام نشده بودند از باسمنج برگشتند و برادر من در میان آنها نبود، معلوم بود كه اعزام شده است. هنگام نماز مغرب بود كه مادرم متوجه شد پسرش را به سربازی برده اند. با شنیدن این خبر مادرم چه كرد یادم نیست، ولی این صحنه را هرگز فراموش نمی كنم:

بعد از نماز همان طور كه رو به قبله نشسته بود، هر دو دستش را در حالی كه



[ صفحه 410]



گوشه های چادر نماز را گرفته بود به طرف قبله دراز كرد و با سوز دل، نیت پاك، و اعتماد كامل گفت:

یا اباالفضل العباس علیه السلام آن دستهای بلند قلم شده ات را دراز كن و بچه ی مرا برگردان!

این جمله را گفت و شروع به گریستن كرد. وی چندین بار این جمله را تكرار كرد و گفت: یا اباالفضل علیه السلام، من بچه ام را از تو می خواهم. تقریبا سه روز طول كشید و مادرم در این سه روز، خورد و خوراكش فقط گریه بود. دائما این جمله را با خودش زمزمه می كرد و ظاهرا برای حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام نذری هم كرده بود.

بعد از سه روز، شب بود كه یك دفعه در مقابل چشمان بهت زده ی همه ی ما، دیدیم برادرم وارد شد! مادرم كه از خوشحالی گریه می كرد، گفت: دیدید بچه ام را از حضرت اباالفضل علیه السلام گرفتم و حضرت بچه ام را از دست ظالمها نجات داد؟!

از برادرم پرسیدم: چرا برگشتی و چطور شد كه آمدی؟ گفت:

ما را به پادگان آموزشی ارومیه بردند. بعد از مقدمات، لباس پوشیدم و به میدان آموزش رفتیم. افسری آمد همه ی ما را به خط كرد و شروع كرد به سرشماری. وقتی كه سرشماری به پایان رسید، گفت:

یك نفر زیاد است.

بعد همان طور كه قدم می زد، افراد را از نظر می گذراند، تا رسید به من، دستش را روی شانه ی من گذاشت و گفت: بیا بیرون! من از صف جدا شدم. بعد مرا به دفترش احضار كرد و دستور داد پرونده ام را آوردند. نامه ای نوشت و به من داد و یك برگه ی آن را هم روی پرونده گذاشت و گفت:

تو برای همیشه معافی. این هم معافیت تو، برو به سلامت!

افرادی كه با مشكلات معافیت سربازی آشنا هستند (مخصوصا افرادی كه لباس پوشیده و زیر پرچم هستند) می دانند این جریان - كه بدون پارتی و پارتی بازی صورت گرفت - به معجزه بیشتر شباهت دارد تا به یك جریان عادی.



[ صفحه 411]



آری، پارتی این جوان، آن ناله های مادر پاك نهاد و پاك نیت، و كرامت باب المراد و باب الحوائج علیه السلام، پرچمدار دشت نینوا و ملجأ و پناه درماندگان و مضطرین، حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام، بود.